هر موقع یه تعطیلاتی در پیش بود بار وبندیل جمع میکردیم تا چند روزی مهمون مادربزرگ مهربون باشیم سوار مینی بوس که میشدیم منوخواهرم می دویدیم سمت صندلی های ته ماشین اخه اونجا بلندترین جای ماشین بود ومیشد همه جا رو دید.توی راه هی پرده رو کنار میزدیم واز پدر می پرسیدیم کجا هستیم؟چقد مونده که برسیم؟وپدر با مهربونی در حالی که یه لبخند قشنگ بر لب داشت اروم میگفت اگه کمی چشماتونو روی هم بذارید وباز کنید میرسیم خواهرم چشماشو بست وباز کرد وگفت کو پس چرا نرسیدیم و همگی زدیم زیر خنده .پدر روی شیشه بخار گرفته مینی بوس اسم منو خواهرمو با خط قشنگش نوشت . یادمه اون موقع زمستون بود وشاخ وبرگ درختا پر برف بود وکوه ها سفید پوش شده بودند مادرم گفت درختها لباس عروس پوشیدن.  یه پیرمردکه صندلی جلوی مانشسته بود ویه شال گردن سبز رنگ داشت برگشت ودوتا شکلات به ما دادخواهرم اروم از پدر پرسید چرا موهای این اقا سفید شده وپدر دوباره با لبخند گفت روی موهاش برف باریده دیگه داشتیم کم کم به خونه مادر جون نزدیک میشدیم یادمه هر موقع ماشین سر خیابون نزدیک خونه مادر بزرگ توقف میکرد منو خواهرم دست همو میگرفتیم وتا خونه مادر جون می دویدیم مامان میگفت بچه ها ارومتر میفتید ها ولی ما انقد شوق رسیدن داشتیم که گوشامون اصلا نمی شنید همین که نزدیک در نارنجی رنگ خونه می شدیم سر اینکه کدوم یکی زنگو بزنیم دعوامون میشد ومن که قدم بلندتر بود پیش دستی میکردم وزنگ میزدم مامان بزرگ با دیدن ما انقد سر وجد میومد که هنوز کفشامونو در نیاورده بودیم وسط راهروی باریک خونه محکم مارو بغل میگرفت ومی بوسید.
کنارعلاءالدین سبز رنگش که همیشه یه کتری در حال قل زدن روش بود می نشستیم ودستامونو که از سرما قرمز شده بود گرم میکردیم ومادر جون یه چایی دارچینی لب سوز توی استکانهای کمر باریکش میریخت اخ که طعم چایی خونه مادر جون تکرار نشدنیه موقع شام یه سفره بزرگ از این سر اتاق تا اون سر اتاق پهن میکردیم وهمگی با عموها وعمه ها دور هم مینشستیم ما بچه ها هم با قاشقامون روی بشقاب میکوبیدم و میگفتیم پس شام چی شدبرق توی چشمای مادربزرگ میشد دید .موقع خواب  لحاف سبزرنگ مخملشو روش میکشید ودر حالی که با تسبیحش ذکر میگفت یه دستی به موهای من میکشید ویه لبخند مهربون میزد.صبح ها از همسایه بغل دستیش که یه گاو سیاه وسفید داشت برای ما شیر میخرید وماست چکیده ای که خودش درست کرده بودسر سفره میذاشت صبحونه های خونه مادر جون بی نظیر بود.من  همیشه به عکس بابابزرگ که روی دیوار بود نگاه میکردم ومیپرسیدم بابابزرگ مهربون بود؟؟اخه بابابزرگو من هیچوقت ندیده بودم ومادر جون در حالی که اشک توی چشماش جمع میشد میگفت خیلی مهربون بود 
حالااز اون خونه ساده باصفا واز حیاط بزرگ خونه مادربزرگ که درختاشو با دست خودش کاشته بود فقط یه تصویر قاب شده روی دیوار هست خونه مادر بزرگ با سکوی دم درش که همیشه با همسایه ها روی اون مینشست قشنگترین خونه دنیاس وحالا سکوی چشم دوخته به اسمون ومن، که هر بار از  اون کوچه رد میشم مادربزرگ با تسبیح ابی رنگ ولبخند همیشگیش میبینم .چقدر خوب میشه ما ادمها از خودمون  خاطره های قشنگ بسازیم ...
✍نرگس شرفی
لینک کانال#نخل_سومار  👇
@sumarpalm                         

وبلاگ نخل سومار👇
http://s-ansari.blogfa.com/