گرمای هوا نفس را در سینه خفه می کرد آن هم از گرمای طاقت فرسای شهرستان دهلران برای ثبت بخشنامه ها در تابستان سال 1372 چند بار از شهرستان ایوان به دهلران می رفتم وکارهای مدرسه وثبت نام دانش آموزان که عرب زبان بودند انجام می دادم و برای فرار از گرمای وحشتناک دهلران مجبور بودم صبح زود از ایوان حرکت نمایم تا در ساعت 10الی11 پیش از ظهر به روستای پتک اعراب رسیدم با پیاده شدن از مینی بوس مسیر اندیمشک دهلران و رفتن به سمت روستا وقدم زدن در جاده خاکی روستا دیدم یکی از بچه های مدرسه در حال دویدن به طرف جاده می باشد و با نزدیک شدن به من با لهجه ی شیرین عربی گفت :(آقای انصاری شما مرده زنده شد)من زیاد توجهی به جمله اش نکردم و گفتم علی چطوری خوبی با گفتن این جمله بعد از دست دادن به من به سرعت بسان آهویی تیز پا به طرف روستا دوید وبا صدای بلند فریاد زد بچه ها آقای انصاری آمده تارسیدن به درب مدرسه من از این حرکت علی صالح به اصطلاح بچه ها سر در نمی آوردم و درحین باز نمودن درب مدرسه دیدم تعداد زیادی از بچه های روستا ومردم روستا در کنارم جمع شدند که همه به من نگاه می کردند ومی خندید تا جریان را از یکی از اهالی روستا پرسیدم واوگفت آقای انصاری در اینجا ما شنیدیم دور از جانتان که شما فوت نمودید وما همگی از شنیدن این قضیه ناراحت بودیم تا امروز که شما را دیدیم از نگرانی در آمدیم واز این بابت خدا راشکر می کنیم من هم به شوخی گفتم که شما دارید با کسی که مرده وزنده شده صحبت می کنید که همگی زدند زیر خنده و خوشحال شدند وچند نفر از اهالی روستا با اصرار خواستند که من ظهر میهمان آنها باشم که بالاخره در یکی از خانه ها میهمان شدم وبعد از صرف نهار با کلی عذر وبهانه توانستم رضایت آنها را برای رفتن وشب نماندن در روستاجلب نمایم.و از همه آنها که برای بنده ناراحت شده بودند تشکر نمودم و روستا را به قصد ایوان ترک کردم.جا دارد که از تمامی مردم خوب با محبت ومیهمان نواز شهرستان دهلران اعم از شهر وروستا صمیمانه تقدیر وتشکر خود را اعلام دارم. که این یکی از چندین خاطره ای است که برای بنده لذت بخش وبه یاد ماندنی است.
بر گرفته از وب سایت خاطرات یک معلمhttp://khateratemoalleme.blogfa.com/