شبی که زمین لالایی خواند
شبی که زمین لا لایی خواند
نوای گیلانغرب :آن شب زمین بغضی در گلو داشت ؛اما می خواست جلو بغض خویش را بگیرد. تا بجای لا لایی مادر که کودک را با این نغمه و نوا بخواب می برد ؛از خواب بیدار کند ،گهواره اش را تکان می دهد. بجای خوابیدن می خواست بیدار کند. ابتدا یک دق الباب نمود و بعد از چند دقیقه که خیلی ها از خانه های خویش بیرون جستند، بغض ترکاند علی رغم آن همه رحمت و رئوفت باز عده ای از خواب بیدار نشدند ؛آن دختری که به بابایش سفارش کرده بود زودتر مرا از خواب بیدار کن تا بقیه ی تکالیف درسییم را تکمیل کنم و آن پسری که پدرش را به آوردن توپ فوتبال برای فردایش سفارش می کرد. پدر به دختر قول داد اگر زود از سر کار برگشتم حتما بیدارت می کنم ،به پسرش قول آوردن توپ را داد .اما افسوس نه پدر زود از کار بر گشت نه بچه ها، بیدار شدند و به استقبالش رفتند . با آن همه سفارش و آرزو در بستر گرم منزل و زیر سقف خانه های بتونی و خشتی و گلی برای همیشه، بالا لایی زمین چشم فرو بستند. صدای پای پدر را نشنیدند و جان به جان آفرین تسلیم شدند و سر بر نیاوردند .زمین هم دلی به وسعت دل مادران فرزند از دست داده داشت ؛ نگفت بخواب فرزندم !به جای درب خانه زمین را تکان داد تا بیرون بروند، آنهایی که خسته و کوفته از کار روزانه بر گشته بودند و سر بر بالین پر مهر و محبت پدر و مادر نهاده بودند ؛ولی حیف که آن خستگی مفرط توان خیزش و رفتن را گرفت و ماندند با خستگی خویش در زیر آوار، گل و خاک و سنگ و تا ابد دست از کار و تلاش روزانه کشیدند. حال غم و عزا و اندوه و لا لایی ماند برای مادران و پدران داغ دیده و فرزند از دست داده.
نویسنده :سیروس انصاری نیا